آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

آوای دلنشین

آشنایی با طبیعت در باغ آقا جوون

٥ شنبه با همه خاله ها قرار گذاشتیم بریم باغ و بگیم مونا جوون هم بیاد چون قرار بود همون شب برگرده انگلیس و می خواستیم باهاش خداحافظی کنیم اون روز هوا عاااااالی بود و تو هم کلی تو طبیعت و با درختای پر از شکوفه حال کردی اینم چندتا از عکسای اون روز:   اینم عکست با آقا جوون که میشه جد بزرگوار تو: اینم با بابایی:   اینجام بغل صبرا جوون رو تاب خوابت برده: ...
28 فروردين 1391

اولین مریضی

الهی بگردم مامان دو روزه که تو بدجووری مریض شدی بینیت کیپ کیپ شده و همش آبریزش بینی و عطسه و سرفه می کنی البته خدا رو شکر تب نکردی این اولین باریه که تو مریض میشی و امیدوارم که زودی خوب بشی عسلم، آخه خیییییییییلی مظلوم شدی، خیلی بی حالی، چشمات قرمز میشه و آب میده دل مامانی خیییییییییلی برات میسوزه تازه چون بینیت گرفته خوبم نمی تونی شیر بخوری و اذیت میشی درد و بلات بخوره تو سر مامانی ان شا ا... من به جای تو مریض بشم و تو همیشه سالم و سرحال باشی ...
28 فروردين 1391

اولین غذای کمکی

پرنسس کوچولوی مامان سلااااااااااااام دیروز تو برای اولین بار غذای کمکی خوردی و البته خیلی هم دوست داشتی اولین بار باید برات لعلب برنج درست می کردم دکتر گفته بود از سه قاشق شروع کنم اما چون تو خیلی مشتاق بودی دلم نیومد بهت ندم و یکم بیشتر دادم اما وااااااااااای چشمت روز بعد نبینه شب خونه صبرا جوون دعوت بودیم که یک دلدردی شدی که کل خونه رو گذاشته بودی رو سرت دلم برات کباب شد هیچ وقت اینجووری گریه نمی کردی گوله گوله اشک میریختی الهههههههههی بگردم برات همش تقصیر من بود به بابایی گفتم از داروخانه برات شربت بگیره و وقتی خوردی یک بعدش خوب شدی و من خیالم راحت شد خلاصه این بود جریان اولین غذایی که خوردی اینم عکس های اولین غذا: ...
23 فروردين 1391

چکاپ 5 ماهگی

عزیزم دیروز به بابایی گفتم ماشینو نبره تا خودم تنهایی ببرمت دکتر واسه چکاپ چون 4 روز از 5 ماهه شدنت گذشته بود قبلش هم تصمیم گرفتم ببرمت آرین ماهواره (شرکتی که قبلاً توش کار می کردم) وقتی رفتیم اونجا کل شرکتو بهم ریختی همه میومدن و واست ابراز احساسات می کردن و از بغل این به بغل اون میرفتی و خیلی هم خوش اخلاق بودی فکر کنم محیط کارو مثل مامانت دوست داری   بعدش با هم رفتیم دکتر خییییییییییلی شلوغ بود و کلی معطل شدیم حالا تو این هیر و ویری تو بعد از خوردن شیرت خرابکاری کردی  منم یادم رفته بود برات پوشک بیارم بغلت کردم و با هم رفتیم داروخانه پوشک خریدیم بعد اومدم و همونجا با بدبختی عوضت کردم   بالاخره یکی مونده به آخرین ن...
21 فروردين 1391

روضه حضرت زهرا - اولین کتاب

دیروز خونه مامان جوون قم روضه حضرت زهرا بود و ما هم رفته بودیم بعد از روضه تو کللللللی واسه همه دلبری کردی هرکی باهات حرف میزد بهش می خندیدی و مثل همیشه خیلی خوش اخلاق بودی و همه ازت تعریف می کردن اینم عکس های قبل از روضه آوا در حال سخنرانی و نوحه خونی:   خاله شمیم زحمت کشیده بود و قبل از تولدت یک سری از کتابای شعر می می نی رو برات خریده بود منم گاهی اوقات میشینم و برات این کتاب شعرا رو می خونم چون رنگ رنگیه تو هم دوست داری و میشینی نگاه می کنی و همش می خوای باهاشون بازی کنی. دیشب که داشتم وبلاگتو آپدیت می کردم یکی از این کتابا رو داده بودم دستت که بازی کنی تو هم حسسسسسابی سرگرم شده بودی و هیچی نمی گفتی یهو برگشت...
19 فروردين 1391

پنج ماهگی

دختر کوچولوی مامان دیروز ٥ ماهت تموم شد 5 ماهگیت مبااااااارک باورم نمیشه که مثل برق و باد 5 ماه از زمانی که تو وارد زندگی ما شدی گذشت 5 ماهی که لحظه لحظه اش برای ما پر از شادی و خاطره های تکرار نشدنی بود . هر کار جدیدی که تو می کردی زندگی ما رو پر کردی از شادی و شعف میدونم که خیلی زود دلم برای این روزها تنگ میشه دوست دارم دیرتر بگذره دوست دارم زمان رو نگه دارم تا از این دوران لذت بیشتری ببرم نمی دونی چه لذتی داره که وقتی تو از خواب بیدار میشی و من میام بالای سرت و میگم سلام مامان و تو سریع می خندی و دل من رو پر از شادی می کنی وقتایی که میام بغلت کنم و سریع شروع می کنی به دست و پا زدن و ذوق کردن عااااااااشق شیرخوردنتم وقتی داری از سینم ...
17 فروردين 1391

سیزده به در

پریروز آخرین روز عید و سیزده به در بود همه فامیل باغ عمه زهره کرج دعوت بودیم اما بابایی گفت برگشتنه می خوریم به ترافیک و ما رو از رفتن به اونجا منصرف کرد. تصمیم گرفتیم که با علی آقا اینا (پسرخاله و پسردایی بابایی) و خانوماشون بریم باغ درکه. این اولین باری بود که تو با کالسکه ات وارد یه فضای باز شدی و کلی برای خودت آفتاب گرفتی هوا نسبتاً خوب بود البته تو آفتاب . برای ناهار جوجه کباب رو منقل کباب کردیم و وقتی هوا یکم سرد شد رفتیم تو کلبه و بخاری رو روشن کردیم آخرشم اومدیم بیرون و یه آتیش توپ بیرون روشن کردیم و دورش جمع شدیم تو هم کنار آتیش بودی و حسابی گرم شدی بعدشم بقیه جوجه کباب ها رو روی همون آتیش درست کردیم و یه جوجه کباب دودی حسابی...
15 فروردين 1391

چهار و نیم ماهگی به روایت تصویر

آوا در حال آفتاب گرفتن: آوای ورزشکار در گرم کن ورزشی: آوا در حال خوردن شصت پا: اینجا از حموم اومده بودی بیرون و از خستگی همینجووری تو صندلی غذات خوابت برد: آوا در جعبه:   ...
10 فروردين 1391

اولین عید-نوروز 91

سلام دختر کوچولوی مامان سال نوت مباااااااااارک امسال عید نوروز برای ما خییییییییییلی خاص بود چون خدا یه گل خوشگل به اسم آوا در آغوشمون گذاشته و ما از این بابت هرچقدر هم خدا رو شکر کنیم کافی نیست. امسال هم مثل اکثر سالها با همه فامیل عید رو رفتیم شمال ویلاهای خاله مریم اینا اما امسال از ترس سرما ما ویلا نرفتیم و تو یک هتل نزدیک اونجا اتاق کردیم تا از بابت سرما-گرما مطمئن باشیم ولی روزا همش میرفتیم ویلا پیش بقیه. خیییییییلی به هممون و به خصوص به تو خوش گذشت. همش بغل این و اون بودی و باهات بازی می کردن دیگه کسی ما رو تحویل نمی گرفت همش به تو توجه می کردن همش یاد پارسال رو می کردیم که من تازه تو رو حامله بودم و اون اتفاق تو شمال برا...
10 فروردين 1391
1